کد خبر: ۹۸۲۳
۰۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰

تأثیر تلخ جنگ بر شهروند اهوازی ساکن احمدآباد

وقتی پنج سال داشت، به‌خاطر بمباران، مدتی به مشهد نزد پدربزرگ و مادربزرگ می‌آید، اما الیاس صفاردزفولی که نمی‌توانست خاطرات تلخ اهواز را فراموش کند، به‌محض شنیدن صدای هواپیما برروی زمین دراز می‌کشید.

بیشتر عمرش را در اهواز زندگی کرده و پانزده سال است که ساکن مشهد است. ازآنجاکه متولد سال ۶۲ است، اوج بحران جنگ را در اهواز دیده است و اگر از او درباره آن روز‌های پرآشوب بپرسی، از «موشک» حرف می‌زند. جنگ بیش از هر چیز برای او با صدای آژیر بمباران، گره خورده است و حتی حالا که سال‌ها از آن زمان گذشته است، اگر حواسش نباشد، با صدای هواپیما مضطرب می‌شود.

صدایی که دربرابر آن شرطی شدم

الیاس صفاردزفولی، چهل‌ویک‌ساله، ساکن محله احمدآباد است. به قول خودش با شناخت دست چپ و راستش، فرار بعد از آژیر خطر را یاد گرفته است. او موشک‌هایی را به‌خاطر دارد که خانه دوستانش را خراب کرده است و برای سال‌ها، صدای هواپیما در ذهنش حادثه‌ای تلخ را تداعی می‌کند.

آقا الیاس می‌گوید: سن‌وسالی نداشتم، اما یادم هست صدای آژیر می‌آمد، مادرم، من و خواهرم را بغل می‌کرد و به‌سمت پناهگاه می‌دوید. بلافاصله بعد از صدای آژیر قرمز، صدای هواپیما‌های جنگنده شنیده می‌شد و بعد هم بمباران. اگر هم در خیابان بودیم، سریع روی زمین دراز می‌کشیدیم و دستانمان را روی سرمان می‌گذاشتیم. این کار‌ها برای ما عادت شده بود.

 

سعی می‌کردند آرامم کنند

این کار او برای خانواده عادی شده بود. مادربزرگش همیشه می‌گفت: «خیالت راحت باشد؛ امام‌رضا (ع) اینجاست. صدام دستش به تو و خانواده‌ات نمی‌رسد.»

یک روز در خیابان راهنمایی به‌همراه مادر و مادربزرگش راه می‌رفت که صدای هواپیمایی را در آسمان شنید. به‌سرعت برروی زمین دراز کشید و به اطرافیانش نیز با صدای بلند گفت: «بخوابید! الان موشک می‌زنند.»

همه متعجب به او نگاه می‌کردند که این کودک چرا این کار را می‌کند. خودش تعریف می‌کند: مادرم کنارم نشست و آهسته دستی به سرم کشید. با لبخند من را نوازش کرد و گفت: «نگران نباش عزیزم! این هواپیمای مسافربری است. اینجا اهواز نیست؛ جنگنده‌های عراقی اینجا نمی‌آیند.»

با صحبت‌های مادر او آرام می‌گیرد و برروی زمین می‌نشیند. مادربزرگش هم از یکی از مغازه‌ها لیوان آبی برایش می‌آورد تا جرعه‌ای بنوشد و حالش جابیاید.

هرچند این تجربه و رفتار دوستانه کسبه با او و صحبت‌هایشان در ذهنش ماند و سبب شد او خیالش آسوده شود، نمی‌توانست دربرابر صدا آرام بنشیند.

 

دیدن هواپیما‌ها در فرودگاه، آرامم کرد

وقتی پدرش به مشهد آمد و ماجرا را شنید، او را با خودش به فرودگاه مشهد برد و از نزدیک هواپیما‌های مسافربری را نشانش داد. تکرار این کار سبب شد کمی از ترس او کمتر شود.

این ساکن محله احمدآباد می‌گوید: اولین‌بار با نزدیک شدن به فرودگاه مشهد، هر لحظه ترسم بیشتر می‌شد؛ به‌خصوص که در آنجا هواپیما‌ها بزرگ‌تر دیده می‌شدند و صدایشان شدیدتر بود. جملات پدرم را که مرا تشویق می‌کرد به آنها نگاه کنم و لذت ببرم، هنوز به خاطر دارم.

* این گزارش شنبه ۶ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۶ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44